سلام

نشستم توی اتاقم و دارم بوی بارون رو عمیقا میکشم توی ریه هام. هوا عالیه! بارون غیرمنتظره ترین و باحالترین اتفاقیه که میتونه توی شبهای تابستون اتفاق بیفته

ذهنم پرواز میکنه سمت شبهای شهریور چندسال پیش که هرشب بارون بود و من و کتابچه شعر فریدون مشیری کنار پنجره و یه لذت وصف نشدنی! یه احساس معلق بودن و سرخوشی فقط با بارون و شعر!

واقعا چیشد که از اون حس، از اون لذت، و از کتاب خوندن دور شدم؟؟ جوابش خیلی سخت نیست برام! ولی میخوام برگردم. به زندگی:)


+انگیزه اصلیم از ساخت این وبلاگ نوشتن درباره کتاباییه که قراره بخونم! برای شروع، امشب کتاب قلعه حیوانات یا فلورانس نایتینگل رو شروع میکنم تنبلی ممنوع! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها