"روزان"



سلام

نشستم توی اتاقم و دارم بوی بارون رو عمیقا میکشم توی ریه هام. هوا عالیه! بارون غیرمنتظره ترین و باحالترین اتفاقیه که میتونه توی شبهای تابستون اتفاق بیفته

ذهنم پرواز میکنه سمت شبهای شهریور چندسال پیش که هرشب بارون بود و من و کتابچه شعر فریدون مشیری کنار پنجره و یه لذت وصف نشدنی! یه احساس معلق بودن و سرخوشی فقط با بارون و شعر!

واقعا چیشد که از اون حس، از اون لذت، و از کتاب خوندن دور شدم؟؟ جوابش خیلی سخت نیست برام! ولی میخوام برگردم. به زندگی:)


+انگیزه اصلیم از ساخت این وبلاگ نوشتن درباره کتاباییه که قراره بخونم! برای شروع، امشب کتاب قلعه حیوانات یا فلورانس نایتینگل رو شروع میکنم تنبلی ممنوع! 


خب، وی پس از چندروز استراحت دادن به خود و جشن گرفتن پایان امتحانات به این نتیجه رسید که بهتر است کتابهای مظلوم درسی را بجای کتابهای داستان مطالعه کند تا وقتی مریض سوال پرسید مانند یک حیوان زحمتکش در گل گیر نکند!

+از فردا دوباره بخشهای جذاب ن پرخطر و زایشگاه و نوزادان شروع خواهد شد ^_^

+حرف یکی از استادان ترم یک در گوشش زنگ میخورد: از اینجا به بعد درس نخوندنت گناهه، گناهه، گناهه 


یعنی اینطوری که من توی تابستون درگیر درس و دانشگاه و بیمارستانم در طول ترم نبودم! اینهمه فعالیت

و حقیقت اینه که بخاطر اردوهای جهادی و اینطور برنامه ها به غیرت اومدم که واقعا درسمو بخونم تا یه حرفی واسه گفتن داشته باشم و واقعا بتونم کمک کنم

برنامم واسه الان فشار خونه، سیرتاپیازش، پاتولوژیش، نحوه اندازه گیری صحیحش، داروهاش، تغذیه درمانی و 

+ کاش یاد بگیریم بجای غر زدن و نالیدن از اوضاع بدمون، از خودمون شروع کنیم و  واقعا در جایگاهی که خودمون هستیم وظیفمونو بدرستی انجام بدیم. مثلا منِ دانشجو وظیفم درس خوندنه که بهش عمل نکردم امیدوارم این تابستون بتونم جبران کنم

خلاصه از خودمون باید شروع کنیم:) 

+ چه فاصله منظم جالبی بین پستامه!


خیلی وقتا با خودم میگم چرا این لطفو در حق این آدم میکنی؟ چرا داری از جون و دل برای کار یه نفر دیگه مایه میذاری در حالی که اون نمیبینه و شاید واقعا قدردانت هم نباشه؟! خیلی وقتا خودمو دعوا میکنم و زورم به خودم نمیرسه!

و یه موجود لجباز در من میگه: من کارمو درست انجام میدم، چون اینطوری خودم حس بهتری دارم، حالا اون فرد بخواد نمک نشناس باشه یا قدردان!

و همیشه هم میترسم که مورد سواستفاده قرار بگیرم، که بارها قرار گرفتم و خودم متوجه نشدم! 

انگار دوتا موجود با هم درگیرن توی من. یکی منطقمه که میگه ومی نداره به کسی لطف کنی و اون یکی بخش وجودم. که نمیدونم اسمش چیه ولی میدونم که خیلی یه دنده و احمقه اصرار میکنه که: یروزی کارهات به خودت برمیگرده، پشت نکن به وجدانت!


+ فقط میدونم که توی این روزگار عجیب و غریب خوشبین بودن و اعتماد به آدما یه جسارت خیلی خیلی بزرگ میخواد! از عواقبش میترسم


امروز روز آخر کاروان سلامت مناطق سیل زده بود

دوباره سوار مینی بوس شدیم و رفتیم سمت روستا. نسبت به روزای قبل تعداد مریضا خیلی بیشتر بود. از سوتیایی که جلو ترم بالاییامون دادم نگم دیگه:/ اون از پنی سیلین بچه که رفتم بزنم سفت شد همش پاشید تو صورتم و از رگ پیرزنه که بعد اینکه گرفتم موقع وصل کردن ست سرم کلی خون ریخت رو تخت:[ انگاری که بار اولم باشه شبیه دست و پا چلفتیا شده بودم

هفت روز رفتیم مناطق محروم و واقعا اگه هفت روز دیگه هم بود میرفتم. عالی بود این اردو. تیمی که از قم اومده بودن فوق العاده حرفه ای و خوب و با اخلاق بودن. امیدوارم بازم همو ببینیم وبازم این اردوها تکرار شه:)


امروز برای اولین بار با یه بیمار اعصاب و روان ارتباط گرفتم و در واقع اولین مصاحبه روانم رو انجام دادم. تجربه خیلی متفاوتی بود. تا روز قبلش به هیچ وجه دوست نداشتم بهشون نزدیک شم و واقعا ازشون میترسیدم، رد مشت روی در یکی از اتاقهای بیمارا هم قطعا یکی از دلایل ترسم بود، و داستانهایی که همیشه از بیماران روان شنیدیم.

ولی به حرف استاد اعتماد کردم و با وجود لرزش دست و ترس رفتم جلو و با آقای میانسالی به اسم حبیب ارتباط گرفتم. آقا حبیب افسردگی داشت و خودش معتقد بود که هیچ مشکلی نداره و الکی آوردنش بیمارستان. هیچ علاقه ای به خارج شدن از تختش و اتاقش نداشت، حتی با اصرارای شدید خدمه! 

بالکل ترسم ریخت، این بیمارا نه تنها ترسناک نبودن بلکه خیلی هم مظلوم و بی آزاربودن:( فقط شاید اون چیزی که اونا دیده بودن و کشیده بودن رو ما تجربه نکرده باشیم و نتونیم درکشون کنیم.

چقدر من این پای حرفای بیمارا نشستن رو دوست دارم:)  خدارو چه دیدین، شاید یه روزی یه "روان پرستار" شدم!

بماند به یادگار

25 شهریور 98


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها